سعیدسعید، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سعید عشق مامان و باباش

برای پسرم

  سلام پسر نازم خوبی عزیزم امروز وارد هفته 32 شدیم خیلی تا اومدنت نمونده ولی دیر میگذره باید صبر کنیم دیگه - بابایی یک ساعت پیش رفت زنجان کار داشت عصر هم برمیگرده و من و تو تنهاییم چند روز خونه مامان بزرگ بودیم چون پدر بزرگ تنها بود دو شاخه گل عروسکی خوشگل خریدم واسه اتاقت عزیزم 18 روز دیگه سرویس خوابت میرسه دایی خسرو هم اتاقتو پارکت کرد خیلی ناز شده دستش درد نکنه البته بابایی هم کمک کرد                                                     &nb...
12 ارديبهشت 1391

هفته 30

سلام عشقم امروز وارد هفته 30 شدی یعنی 8 هفته دیگه میای پیشم من و بابا رضا لحظه شماری میکنیم واسه دیدنت امروز بابا رضا میگفت دیشب خوابتو دیده یه پسر تپل با چشمهای سبز روشن وقتی تعریف میکرد صورتش دیدنی بود فردا دایی خسرو میاد اتاقتو پارکت کنه که کم کم آماده شیم سرویس تخت و کمدت آخر اردیبهشت میرسه اتاقتو مرتب کنیم عزیزم از خدا میخوام یه پسر سالم و ناز بهمون بده راستی مادر بزرگ و بابا بزرگ(پدری)دیروز رفتن تبریز آخه حال خواهر زاده بابا بزرگ خوب نیست از خدا میخوایم حالشو خوب کنه و سلامت بشه ...
30 فروردين 1391

چند روز خوب

    پسر خوبم الان تو هفته 29 هستی قربونت برم دو ماه دیگه میای پیشم دیشب دایی و زن دایی اومدن خونمون تا ساعت یازده پیشمون بودن و رفتن -چند روز پیش هم با خاله سپیده و بهار سا دختر نازش رفتیم پرده اتاقتو گرفتیم خیلی نازه حتما میپسندی -عسلم فردا باید برم دوباره آزمایش خون بدم دکترم میگفت کم خونیت زیاد تغییر نکرده فقط از خدا میخوام برای تو مشکلی نداشته باشه عزیزم سعیدم چند روز پیش مادر بزرگ و پدر بزرگت با عموها و خانوماشون اومدن خونه دایی اسماعیل نهار اونجا بودن اومدن دنبال من و بابا رضا آخه چند کوچه بیشتر فاصله خونه هامون نیست ما هم رفتیم خیلی خوش گذشت عصر پسرا کلی تنیس بازی کردن و کلی همه با هم عکس گرفتیم شب هم خونه خاله سپیده د...
23 فروردين 1391

هفته 28

  سلام پسر گلم خوبی چرا مامانو اذیت میکنی یه روز اینقدر تکون میخوری که میگم چی شده یه روزم اصلا خبری نیست امروز وقت دکتر داشتم -خانم دکتر واسم سونو نوشت رفتم ماشالله چقدر بزرگ شدی سه روزه وارد هفت ماهگی شدی وزنتم 1050 بود همه چی عالی بود عشقم عصر بابا رضا اومد دنبالم قدمی زدیم و اومدیم خونه کلی خیالم راحت شد   ...
16 فروردين 1391

سالگرد عقد مامان و بابا

راستی پسرم فردا ٢٤ اسفنده و چهار سال از عقد مامان و بابا میگذره و وارد پنجمین سال میشیم عزیز دلم ایشالله سال دیگه سه نفری این روزو جشن میگیریم ١٥ روز دیگه هم نهم فروردین ١٣٩١ هم سالگرد ازدواجمونه
15 فروردين 1391

عشق من و بابا

شیرینم هنوز نمیدونم دختری یاپسر ولی از خدا خواستم سالم باشی چه دختر باشی و چه پسر برای من و بابا رضا عزیزی و ما عاشقتیم روزها رو میشمریم که زودتر بیای و زندگیمونو زیباتر کنی و یک خانواده کامل بشیم همه وقتی شنیدن تا چند وقته دیگه قراره بیای خیلی خوشحال شدن و همیشه حالتو میپرسن ...
15 فروردين 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

راستی پسر گلم فردا چهارمین سالگرد ازدواج مامانی و بابا رضا ست میخوام از طرف تو و خودم این روز زیبا رو به بابا رضا تبریک بگیم که خیلی دوستش داریم و از خدا میخوایم همیشه سلامت باشه و سایش روی سر ما باشه هروز با شوق دیدنت چشم میگشایم و وقتی تو را در كنارم میبینم دوست دارم بارها و بارها در برابر معبود زانو بزنم و سجده شكر كنم كه چون تویی را به من هدیه داد سالروز آغاز با هم بودمان مبارك ...
8 فروردين 1391

عید دیدنی

سلام عزیزم ده روزی میشه به وبلاگت سر نزدم قربونت برم چند روز عید دیدنی رفتیم و بقیشو خونه بودیم چون خیلی راه رفته بودم پاهام درد گرفته بود ولی امروز میخوایم بریم خونه عمو مهدی چون تولدشه مامان بزرگ و بابا بزرگ هم میان ولی عمو مهرداد و خانومش نیستن رفتن دیار خانومش رشت -عمو مهدی اینا هم جمعه میرن دیار خانومش اونم رشت .مامان بزرگ و خاله سحر هم دیروز از دیار من کرمانشاه برگشتن ولی دایی خسرو و خانومش موندن امیدوارم به همشون خوش بگذره من و تو بابا رضا هم به امید خدا سال دیگه عید سه نفری با هم میریم مسافرت حالا ما فقط منتظر توییم عشقم سه ماه دیگه مونده عمو مهدی تولدت مبارک ...
8 فروردين 1391